سیده سوفیاسیده سوفیا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

سوفیاقشنگ ترین بهانه زندگیم

اولین عیدغدیرسیده سوفیا

  ✅ تقدیم به دخترم وتمام نی نی های سید   ✅ عیدغدیر مبارک   ✅خوش به حال سیّدا   در گلستان گفت بلبل این ندا، خوش به حال سیّدا می کند هر ضربه ی قلبم صدا، خوش به حال سیّدا   دید شاگردی به مکتب خانه ای، سیّدی نورانی و دردانه ای گفت با افسوس ناگه مرشدا، خوش به حال سیّدا   هر جوان و پیر هر بی یاوری، پهلوان و میر و هر نام آوری ذکر ثروتمند و هم ذکر گدا، خوش به حال سیّدا   گفت دلبر با دل آرای دلش، گفت آدم با همان آب و گِلش این نگردد از دو لبهایم جدا، خوش به حال سیّدا   هرکه‌عاشق پیشه&zw...
29 مهر 1393

یک تشکرویژه ازکسانی که تودوران بارداری هوای مامانی راخیلی داشتن

تومدت بارداریم به علت اینکه دکترم گفته بودکیسه ابه جایی که شمادخترنازم مثل ماهی داخلش بودی خیلی پایین اومده بودبرای همین نبایدمامانی زیادراه میرفت ویاکارهای سنگین میکردچون امکان داشت شمازودتراززمانی که دکتربرای به دنیااومدنت تاریخ زده بودبه دنیامیومدی واین امرباعث میشدکه وزن کافی نداشته باشی.به همین جهت من می بایست تواین دوران خیلی مراعات میکردم .تواین مدت چندین نفرکه ازحال مامانی باخبربودن وهوای مامانی وداشتنو اینجانام میبرم که تشکری هم کرده باشم: عزیزمامانی: هم توبارداریم و هم بعدزایمانم واقعابرام سنگ تموم گذاشت.دستشوازهمین جامی بوسم وبراش ازخداعمرطولانی وباعزت میخوام. آقای محمدنژادوخانم دیندار(رییس شرکت مامانی): ...
12 مهر 1393

پیک نیک های یک روزه سوفیاجون

اولین پیک نیک برمیگرده به قبل ازبه دنیااومدنت دخترم.یه روزکه من وهمکارای شرکتم که خیلی دلمون گرفته بودتصمیم گرفتیم به پیک نیک بریم.وببن راه پاچین گرفتیم وبه یک رودخانه باحال که کنارامامزاده یاسرناصربودرفتیم.                                     اولین پیک نیک شمابعدازتولد:رفتن به باغ آقاجون واقع درکرجه که شمااونجاراخیلی دوست داشتی و همش این طرف اون طرفونگاه میکردی ولبخندمیزدی             &nbs...
8 مهر 1393

هیج جاخونه خودآدم نمیشه...

عزیزدلم من وشمادقیقادوماه وبیست وچهارروز تهران بودیم وتواین مدت به آقاجون وعزیزمامانی خیلی زحمت دادیم.تواین مدت خوب شماکوچولوتربودی وتاچهل روزگیت که کلاصبح وشبتوگم کرده بودی واین ویژگی توهمه نوزادایکسان هست.به همین دلیل گلم توروزامیخوابیدی وشباهم بیداربودی که من وآقاجون وعزیزمامانی ودایی معین هم پابه پای شمابیدارمیموندیم.اولای شب که انرژی شما ومابیشتربودباهان بازی می کردیم وحرف میزدیم ولی به آخرای شب که نزدیک می شدیم نق نق های نفسی من شروع می شدازطرف دیگه هم خواب به سراغ چشمای مامیومد.هروقت توبغل من گریه می کردی گریه که نه بیشترحالت نق وگریه های کوتاه بایه مکث وشروع دوباره آقاجون سریع به عزیزمامانی می گفت که شماراازمن بگیره.وعزیزمامانی س...
8 مهر 1393
1